سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه ات تو را به راه راست هدایت می کند . [امام علی علیه السلام]

بی سیم،بی صدا

 
 
خودکشی(دوشنبه 88 آبان 18 ساعت 9:1 عصر )
 

بسم الله

 تقدیم به ابروپیوسته ای که نگاهش خسته است و دلش ...    

 

یک دفعه سر وکله اش پیدا می شود. نمی دانم چرا و چه طور. اما ناگهان کنار خودم حسّش می کنم. برمی گردم و پشت سرم می بینمش. گاهی حتی جلوی پایم سبز می شود. گاهی هم زیر پایم!

هرچه سعی می کنم از ش فرار کنم نمی شود. می دوم اما باز هم دنبالم می آید. بعضی وقتها فکر میکنم از شرّش خلاص شده ام. اما چند قدمی که راه می روم یا جایم را که عوض می کنم دوباره یک جایی روی دیوار، روی شیشه، زمین یا جای دیگر می بینمش.

این اواخر فهمیدم که شب ها راحت تر میشود از دستش گریخت. اما باز هم حسش می کردم.اگر چه کمرنگ تر وبی حال تر؛ اما هنوز وجود داشت. تنها موقعی که همه جا تاریک می شود نیست. انگار از تاریکی می ترسد. انگار وجودش وابسته به نور است. برای همین  یک هفته است خودم را در تاریکی حبس کرده ام؛ مبادا دوباره پیدایش شود.

اطرافیان می گویند دیوانه شده ام. می گویند: ((اسم آن هیولایی که تو ازش می ترسی سایه است. سایه را هم همه ی آدم ها دارند!)) اما من حرفشان را باور نمی کنم. فکر میکنم این هیولا، اسمش سایه یا هر چیز دیگری که باشد چیز خوبی نیست. ترسناک است. چون نمی شود حسّش کرد. نه نوری دارد، نه گرمایی و نه صدایی... حتی نمی شود لمسش کرد! انگار  نامرئی است...اما من می بینمش! آن قدر در تاریکی می مانم تا خسته شود و برود... اگر نرفت؟!... اگر نرفت میکشمش! گردنش را میگیرم و خفه اش می کنم.

آه! نگاه کن! دوباره پیدایش شد. انگار دوباره پرده ی پنجره کنار رفته. حتما یواشکی از آنجا آمده تو. الان خفه اش می کنم!... خفه ات می کنم! .... خفه ات ... خفه ... خَـ ... خِـ....  Ugh!







بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 8804  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «